بعد از بیست و پنج سال کار و گرفتن وام و کلی قرض و قوله کردن بالاخره توانست آپارتمانی ۷۵ متری را در طبقه ی آخر یک ساختمان پنج طبقه در محله ی متوسط شهر خریده و به نام خود نماید.
اول می خواست سند را به نام زنش کند اما با نصیحت یکی از همکارانش، از این کار منصرف شد.
دوستش داستانهای زیادی از شوهرانی گفت که بعد از اینکه دارایی اشان را بنام همسرانشان کرده بودند، زنانشان دیگر مثل قبل از آنها حساب نبرده و حتی بعضی از آنها درخواست طلاق می دادند، اما او زنش را آنقدر دوست داشت که نمیخواست
بهانه ای را برای جدایی به دستش دهد!
هر چند، وقتی از همسرش خواست که النگوها و تنها گردنبند طلایی که از مادرش به ارث رسیده را بفروشد، زن کوچکترین تردیدی به خود راه نداده و حتی پولی را که هر سال برای نذر سفره ی حضرت ابوالفضل(ع) کنار می گذاشت را هم روی پول طلاهای فروخته شده گذاشت و با خوشرویی توأم با دلسوزی تقدیم شوهر کرد، باز از اینکه سند را بنام زنش نکرده بود پشیمان نبود و احساس نوعی اقتدار می کرد.
آپارتمان قدیمی و آسانسور نداشت ، اما بالاخره پس از سالها خانه بدوشی مجبور نبود هر سال دغدغه ی اثاث کشی را داشته و با صاحبخانه ها برای اضافه کردن کرایه چانه بزند، از همه مهمتر سند تک برگ مالکیت، هر چند در رهن بانک اما به نام خودش صادر شده بود.
بعضی وقت ها وقتی زن و دو دختر ۱۱ و ۱۵ ساله اش از بالا و پایین رفتن آنهمه پله شکایت می کردند بهشون می گفت: بالاخره از مستاجری بهتره و شما فرض کنید هر روز مشغول ورزش کوهنوردی هستید.
مسیر اداره تا خانه زیاد دور نبود، دکمه ی ریموت را که زد، درب باز نشد، دوباره امتحان کرد…
حتماً برق نیست!
در ذهنش غُری زد:
«ای بابا ، جنگ که دهها سال تمام شده اما مصیبت هایش انگار ول کن نیستند».
وقتی هم دید در ماشین تنهاست و حس امنیت کرد، داد زد:بی عُرضه ها!
پرایدش را طوری پارک کرد که از پنجره ی خانه قابل دیدن باشه، هفته ی قبل که باز به خاطر بی برقی، ماشین را بیرون پارک کرده بود زاپاسش را دزدیده بودند..
وقتی هم زنگ زده بود ۱۱۰ و پلیس برای صورتجلسه سرقت آمده بود، یکی از مأمورها بهش گفته بود: «برو خداتو شُکر کن که ماشینتو نبردند!»
با خودش فکر کرد اگر کاری از صورتجلسه ها ساخته بود ایران گلستان می شد.
کمی عصبانی شد ،مگر کارمند دولت پس انداز دارد که ماشین باید زاپاس داشته باشد. زاپاس هم مثل پس انداز است برای روزهای مبادا .
بنابراین قید زاپاس را زد!
قفل درهای پراید بی زاپاسش را چک و دعایی را که برای جلوگیری از دزدیده نشدن حفظ کرده بود را خواند، شاید همین دعا بود که سارقان فقط توانسته بودند زاپاس را بدزدند.
یادش آمد زنش بهش گفته بود اگر دعا را سه بار میخواندی همین زاپاس را هم نمیتوانستند بدزدند..
اینبار دعا را سه بار خواند!…
با کلید، درب «فرد رو» را باز و قدم روی پله ها گذاشت. طبقه ی اول را که بالا رفت، تاریکی بیشتر شد، دستش را در جیب گذاشت تا چراغ تلفن همراهش را روشن کند، یادش آمد گوشی اش از همان صبح شارژ کمی داشت و علامت باطری قرمز بود ، علیرغم این ،گوشی را از جیبش درآورد، صفحه اش روشن نمیشد!
شارژ تلفن همراهش هم مثل جیب های شلوارش از اواسط تا آخرماه شده بود، خالی، خالی!
طبقه ی دوم را هم بالا رفت، چند پله به سمت طبقه ی سوم قدم برداشته بود که دیگر هیچ خبری از نور و روشنایی نبود، تاریکی مطلق!
حتی حس جهت یابی اش از کار افتاد، دستش را به کناره ها زد، سنگ سرد بود..
کلی پله را تا طبقه ی سوم آمده بود،
بالا رفتن از پله ها با آن زانو درد و تاریکی و نگرانی از دزدیده شدن ماشین کلافه اش کرد..
حق با زن و دختران بود! بیچاره ها میدانستند «کوهنوردی» که «او» می گوید ،یعنی «همین که هست»، اما به ظاهر نشان میدادند قانع شده و ادامه ی اعتراضشان را نمی دادند، در آن ظلمات و سکوت به «خودش» اعتراض کرد. دلش برای زن و دخترهایش سوخت.
آرام روی یکی از پله ها نشست !
سکوت و سیاهی و «او» روی پله کنار هم گرم گرفتند.
تاریکی انگار آدمی را از همه چیز و همه کس می بُرد و او را به وجود اصلی اش باز میگرداند.. اصلاً انگار در تاریکی مطلق است که انسان «خودش» می شود.
آرزو کرد ساعتها برق نیاید و هیچکس و هیچ چیز ،سکوتی که برقرار شده را بهم نریزد.. یهویی با خود گفت : بهشت حتماً همین سکوت و تاریکی است.
اگر قرار به خوردن و آشامیدن و گشتن و شنا کردن است که ، همین دنیا همه ی این چیزها را دارد ، کافیست که مردم با هم کنار بیایند!
تا آنجا که میتوانست چشمانش را باز کرد،
تاریکی آهسته در گوشش گفت:
چه خبر از مادر پیرت؟
سکوت پرسید:
حال خودت چطوره؟
صدایشان بوی گرمی و صمیمیت
می داد…
صدای پایی آمد و نوری در پله ها تابید..
نور که بیشتر شد، صدای دختر کوچکش را شنید:
بابا، بابا…
دخترک که از بالا ماشین پارک شدی باباش را دیده بود بعد از آنهمه تاخیر، حدس زده بود که پدرش در تاریکی پله ها گرفتار شده است.
وقتی بعد از آنهمه پله و با کمک دخترش وارد آپارتمانش در طبقه ی پنجم شد، هنوز برق نیامده بود، اما حس کرد خانه اش پُر نور و روشن است، همسر و دختر بزرگش هر دو با هم گفتند: سلام !
صدایشان در سکوت و بی برقی پیچید!
وقتی لیوان آب را از دست زنش گرفت و کمی از آن نوشید، اعتقادش بر فرضیه ای که در راه پله به آن رسیده بود راسخ تر شد:
بهشت اینجاست، واحد ۱۰ طبقه ی پنجم…
( فاضل خمیسی)
تمام حقوق برای اخبار صبح کارون محفوظ میباشد. کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.
طراحی وب سایت: شرکت رادفان