یادداشت

هوشنگ!

فاضل خمیسی –

آزاری نداشت!
می گفتند،دیوانه است.
انگار که برای عاقل بودن باید سر به سر مردم گذاشت..
سبیل های پُرپشتی داشت که حتی لب پایین او را مخفی می کرد..
هوشنگ اغلب مواقع روی زیلویی که مادرش توی پیاده رو ی منزلشان پهن کرده بود ، نشسته می دیدم . اطرافش پُر از ورق پاره ها ی روزنامه یا کتاب هایی بود که خودش پاره می کرد، و بعد از تکه تکه کردن ، مشغول خواندن آنها می شد.
محمود، همسایه ی دیوار به دیوار ننه هوشنگ، می گفت خیلی از شبها صدای گریه ی مردی از خانه ی هوشنگ شنیده می شود… پیرزن و پسرِ عجیب اش سالها در آن محله بودند اما بر عکس بقیه ی همسایه ها ،هیچکس از جزئیات زندگی آنها خبر نداشت…
هوشنگ دیوونه فقط با مادرش حرف می زد و تا زمانی که در آن محله بودند با کسی همصحبت نشده بود.. حتی وقتی در هنگام بازی گُل کوچیک ، توپِ پلاستیکی پُر از لجن مان به صورتش می خورد و به جای داد و بیداد و فحش دادن چیزی نمی گفت و با آستین پیراهنش صورتش را پاک می کرد، همه یقین پیدا کرده بودیم ، هوشنگ دیوانه ای بیش نیست!
آن سال، کلاس چهارم و پنجم دبستانی که در آن درس می خواندم فقط نوبت ظهر دایر می شد و بقولی ثابت ظهرانه بود.
قدیما بعدازظهرهای بهمن ماه اهواز هم باران زیاد بود و هم زود هوا تاریک می شد،
یک روز بخاطر باران و تاریکی، مدرسه را یک زنگ زودتر تعطیل کردند. مسیر مدرسه را تا کوچه مان را یکسر دویدم.
وانتی دم در خانه ی ننه هوشنگ پارک و کمد و دولابی بار آن شده بود. هوشنگ و مادرش را می دیدیم که وسایلی را عقب وانت قرار می دادند. این مادر و پسر همه چیزشان عجیب و غریب بود ، در آن هوای بارانی داشتند «بار» می کردند!
میخواستم کمک کنم، کنار وانت ایستاده بودم که یهویی دیدم ، هوشنگ چند جلد کتاب را بغل کرده بسویم می آید، اولش ترسیدم، میخواستم فرار کنم اما نه!
– این کتاب ها را بین بچه ها پخش کن!
صدای هوشنگ بود.او می توانست با بقیه هم حرف بزند، اما نمی دانم چرا این قدر دیر..
ظهر فردا با کیفی پُر از کتاب از کنارِ خانه ی ننه هوشنگ رد شدم. قفل آویزی بر در زده بود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *