بهنوش بساک کاظمی
– سکه هایم را جمع کردم تا بتوانم عروسک های تازه ام را بدوزم. وقتی مامانم خیاطیش تموم شد بعدش نوبت من بود خرده پارچه ها همیشه سهم من بودند، باهاشون عروسک می ساختم.
سکه های دوتومانی را برای کله ی عروسک پدر و مادر می گذاشتم و سکه ی یک تومانی که کوچک تر بود برای کله ی بچه ها، بعد دورش پارچه می کشیدم و می دوختم تا شکل سر عروسک به خودش بگیرد. چشم و ابرو و بینی و لبش را باخودکار آبی و قرمز روی پارچه نقاشی می کردم و با کاموا برایشان مو می چسباندم. همه ی این کارها را ظهرهای ساکت و گرم تابستان انجام می دادم.
زیر باد خنکِ کولر گازی و کنار چرخ خیاطی مادرم بهترین جای دنیا بود برایم. دوست نداشتم کسی حتی برای لحظه ای خلوتم را بر هم بزند و کارم را متوقف کند، هر چند که مادرم همه خواهر و برادرهایم را بعد از ناهار می خواباند تا شیطنت نکنند اما با من کاری نداشت چون می دانست خرابکاری نمی کنم.
پدر، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ و بچه ها کم کم آماده می شدند و خانواده ی بزرگ عروسکی ام با لباس های چهارخانه ی سبز و صورتی چه جلوه ای داشتند، بیشتر از همه ننه نُقلی را دوست داشتم. خیلی واقعی بنظر می آمد. آنقدر واقعی که دلم میخواست مرا صدا کند و با من حرف بزند و برایم قصه بگوید. از آن قصه ها که وقتی مادربزرگم زنده بود و برایمان می گفت.
اما ننه نُقلی فقط خیره می شد و با چشمانش حرف می زد. مادربزرگ ها حتی توی خانه ی عروسک ها هم گرمای وجودشان همه را دور هم جمع می کند. درست مثل خانه ی عروسک های من، همه دور مادربزرگ نشسته بودند تا برایشان چای با شیرینی بیاورد.
کاش حداقل عکسی از آنها برمی داشتم.
تمام حقوق برای اخبار صبح کارون محفوظ میباشد. کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.
طراحی وب سایت: شرکت رادفان